در حال خواندن کتاب "شما که غریبه نیستید" از "هوشنگ مرادی کرمانی" هستم. منو برد به حال و هوای اینکه تیکه تیکه هر چی یادم اومد از خاطراتم ، براتون بنویسم.
آخه ، شما که غریبه نیستید.
=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=
کوچک هستم ، شاید ۳ ساله. دلم زودی میشکند. نمیدانم چه شده که میخواهم از خانه در بروم. کیف کوچکی دارم ، آبی رنگ است با عکس خرس های کارتونی. کیف مهد است. دارم لباس هایم را جمع میکنم داخل کیف. تازه خوراکی هم ذخیره کرده بودم. مثل کارتون هایدی که نان ذخیره میکرد در کمدش. من هم تخمه ذخیره کرده بودم. عصبانی بودم و میخواستم بروم.
نمیدانم ، یعنی یادم نمی آید که آخر ماجرا چه شد. اما هنوز که هنوز است آنروز را یاد میکنم و به کودکی خودم میخندم.
=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+=
اینو واسه من تعریف کرده بودی قبلنا! :)
من نبودم بخلت کنم آرومت کنم دیگه! :*
سلام!
به به!
چه کارهایی می کردیا با اون سن کمت!
بهت نمیاد اونقدر تو بچگی شیطون بوده باشیه:دی
علیک سلام.
دیگه دیگه!!!
آخـــــــــــــــــــــــــــــــی.....
واقعا با مزه بود